
باورنمی کنم...
هرگز باور نمی کنم که سالهای سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد،
زیستن مشکل است و احظات چنان به سختی و سنگینی برمن گام می نهند
ودیر میگذرد که احساس میکنم خفه می شوم هیچ نمی دانم چرا؟؟؟!!!!
اما میدانم کس دیگری دردرون من جا گذاشته است
واوست مرا چنان بی طاقت کرده است احساس می کنم
دیگر نمی توانم درخود بگنجم و درخود بیارامم واز بودن خویش بزرگتر شده ام
واین جامعه بر من تنگی میکند این کفش تنگ،عشق آن سفر بزرگ!آه!چه میکشم
چه خیال انگیز و جانبخش است اینجا نبودن...!!!
نظرات شما عزیزان:
|